شکوه میرزادگی
در دوران جوانی ما، در تهرانی بی دود و بی توسری، و فضایی که در آن همه ی آزادی ها بود جز آزادی سیاسی و، طبعاً، بگیر و ببندهایی هم از میان آزادی خواهان سیاسی، و در فضای پر جنب و جوش روشنفکری کافه هایی که پاتوق علاقمندان به فرهنگ غربی بود، گاهی در میان بحث های ادبی و فرهنگی یک اصطلاح مورد استفاده زیادی داشت: «کافکایی!» این کلمه به شکل های مختلفی به کار می رفت: «فضایی کافکایی »، «نوشته ای کافکایی»، «فکری کافکایی»؛ و مجموعه ای را به مخاطب القا می کرد که دارای مشخصات خاصی بود. در واقع، هر آن فضا و نوشته و زندگی و تفکری که می شد آن را بیرون از واقعیت، حیرت انگیز، هراسناک، و تا آنزمان حتی غیر قابل تصور، دانست «کافکایی» گفته می شد. البته این اصطلاح، همچون خود کافکا، از ما نبود و از غرب آمده بود منتقدان غرب او را صاحب سبکی نوظهور می شناختند که هیچ نامی جز نام خودش برای آن رسانای مفصود نبود. کافکا، که نویسنده ای آلمانی الاصل و زاده شده در پراک بود (ژوئیه ی ۱۸۸۳ - ژوئن ۱۹۲۴)، در ادبیات مغرب زمين جهان هایی آفرید که حتی در چارچوب قصه هم غیرقابل باور بودند، با کاراکترهایی عجیب و ناشناخته، و زندگی هایی انباشته از پوچی و درد؛ فضاهایی انباشته از ترس یا مضحکه که انسان نمی دانست در رويارویی با آنها باید بخندد یا گریه کند. و با این همه، این ها چنان بودند که گویی شما آن ها را می دیدید و حس می کردید. آثار کافکا، حتی در دوران تسلط سورئاليسم، يا موسوم به پسا سورآلیسم، و سپس رئالیسم جادویی، و با وجود انباری از فیلم های کابوس مانند هالیوودی، همچنان نه تنها برای ما در ایران، که برای خوانندگان ادبیات جهانی نیز حیرت انگیز، دردناک، و هراس آور بود.
اما در پی انقلاب اسلامی در سرزمین ما، که شبیه هیچ انقلابی در جهان نبوده است، من هم مثل برخی ديگر از مردمان ایران که با این نوع فضاها تنها در نوشته های نویسندگان بزرگ جهان آشنا بودیم، در طول سی و یک سال حکومت اسلامی بارها و بارها فضاها و نشانه های زنده ی ای را مشاهده کرده ايم که از مرزهای «کافکایی بودن» هم گذشته اند: صحنه هایی هراس انگیز و عجیب در شکل هایی از خشونت ها، زندان، شکنجه، صحنه هایی حیرت انگیز از خرافاتی قرون وسطایی که به مدد تکنولوژی قرن بیست و یکمی نمودی کابوس وار پیدا کرده اند. اما و با این همه، هنوز هم قصه به پايان نرسيده و همچنان گاه، به خصوص از زمانی که احمدی نژاد و دار و دسته اش بروی کار آمده اند، پيش می آيد که با دیدن یا شنیدن برخی از عملیاتی، که حاصل کار این حکومت است، فکر کرده ام دارم خواب می بینم؛ فکر کرده ام که این دیگر قطعاً نمی تواند واقعیت داشته باشد.
البته این پرسش همیشه وجود دارد که: «مگر در تمام سی و یک سال گذشته همین بساط برقرار نبوده؟ چرا فقط تکیه بر دولت احمدی نژاد است؟» و پاسخ من این است که: بله، بدون تردید سی و یک سال کشتار و بدبختی و جنگ و خشونت و تبعیض های ناشی از تک مذهبی بودن این حکومت را همه دیده اند اما، تا قبل از حضور احمدی نژاد و دار و دسته فالگیر و جن گیر او، حوادث هیچ وقت این همه با این مقدار خرافات و رفتارهای عجیب و غریب همراه نبوده است. آن چه اکنون، و در این پنج شش سال گذشته در ایران اتفاق افتاده، نه تنها در واقعیت، که حتی گوشه هایی از آن در هیچ کتابی (حداقل کتاب های مشهور تخیلی و عجیب) نیز وجود نداشته است. به راستی چگونه می شود یک مجموعه ی جنون آسای خرافات را توأم با بالاترین شیوه ی اعمال خشونت در سرزمینی در یک گوشه از جهانی گرد آورد که خود را در اوج خرد ناشی از علم و تکنولوژی و باور به کرامت انسان می شناسد؟
در ارتباط با جهان معاصر، سرزمین ما اکنون شکل همان موزه ی وحشتی را پيدا کرده که کنار درهای ورودی اش نوشته اند: «کسانی که قلب بیمار یا ضعیفی دارند وارد نشوند!» با این تفاوت که بیشتر افرادی که در این موزه وحشت کار می کنند نیز خود از حضور در چنین موزه ای هراسان و گریزانند. نگاهی به سیل مهاجران از ایران گریخته، و به سوی حتی عقب افتاده ترین کشورها از نظر اقتصادی روان شده، که جريان اش روز به روز هم زیادتر می شود، نشان از این هراس دارد. ایران اکنون به موزه ی وحشتی تیدیل شده که خود گردانندگانش نیز تبدیل به مجسمه های وحشت و جنون شده اند.
تنها کافی است به چند خبر همین ماه گذشته در مورد محیط زیست و خیل ویران کنندگان سودجویی که زیر نظر صاحبان موزه وحشت به جان محیط زیست افتاده اند نگاهی کنیم: به باندهایی که راحت و بی خیال در جنگل های زاگرس سنجاب ها را می گیرند، و آن ها را به رنگ های مختلف رنگ می زنند، به گردن شان قلاده می بندند و به شهرهای بزرگ می برند و آن ها را به عنوان حیوان اهلی می فروشند؛ سنجاب هایی که تنها با آتش زدن جنگل های بلوط های صد ساله و دویست ساله فراری داده می شوند. يا کافی است نگاهی کنیم به باندهایی که به آسودگی سمندرهای لرستان را، که مردم محلی آن ها را مارمولک های رنگی می نامند و از نادرترین حیوانات جهانند، شکار می کنند تا به قیمت های گزاف به معدود مردمان مرفه و شکم باره ی وابسته به حکومتی بفروشند که دیگر حوصله شان از گوشت های موجود سر رفته است. يا کافی است نگاهی کنیم به گربه های زندانی موسسه ی حمایت از حیواناتی که روسای موزه وحشت درش را پلمب کردند و گربه ها در آن اکنون در انتظار مرگی هراس انگیزند؛ يا به انبوه انبوه بچه خرس هایی که اخیراً زبانشان را از حلقشان بیرون می کشند تا به گفته ی حتما یکی از آن جن گیرهای موزه وحشت داروی همروئید (بواسیر) شکم سیرهای پرخوری را فراهم کنند که قیمت های گزافی برای این نوع داروهای عجیب غیر علمی می دهند. و... این قصه های فراتر از کافکایی ادامه دارد...
با اين همه، در اينجا، به فجایعی که در این سال های حکومت اسلامی و به خصوص چهار پنج سال گذشته، بر سر میراث طبیعی و محیط زیست، از رود و کوه و جنگل و دریا دریاچه گرفته تا هوا و خاک و آب چه آمده است کاری ندارم. هرچند اتفاقی که در این مدت از نظر محیط زیست در سرزمین ما افتاده در دنیا شبیه چندانی ندارد. یعنی سرعت تخریب این مناطق و شیوه تخریب آن به راستی و همانگونه که سازمان های محیط زیست جهانی بارها اعلام کرده اند رتبه ی اول را دارد. از عملیاتی که در بخش های سیاسی و اقتصادی این موزه وحشت اتفاق افتاده (که ممکن است گناهش را به گردن شیطان های کوچک و بزرگ، یا به گردن ایسم های مختلف، بیاندازند) نيز می گذرم. حتی به بخش های میراث تاریخی و فرهنگی نیز که سی سال است سازندگان موزه ی وحشت، در قلمروی آنها هر چه آثار فرهنگی و تاریخی غیر مذهبی و غیر خرافی است را یا به امان خدای قاصم الجبارین خود رها کرده اتد یا به فروش رسانده و یا زیر چرخ های بولدوزر و ضربه های کلنگ و تیشه اشان ویران کرده اند، در اينجا نمی پردازم.
چرا که اکنون نمايش حيرت انگيز ديگری بروی صحنه آمده است: اکنون، همان ویران کننده ها، در موزه ی وحشت خویش نمایش های کافکایی و اولترا سورئآلیتسی براه انداخته و دیوانه سان به دور منشور کورش بزرگ، که نمادی از همه ی آن آثار و فرهنگ های دسنخوش ويرانی است، گرد آمده و هل هل کنان به تحسین و تمجید مشغولند. گوئی اکنون کافکا و همه ی پیروان او را حیرت زده از گورها بیرون کشیده اند تا مروری دوباره بر آثارشان بکنند و بخش هایی را به آن بيافزايند که به فکرشان نرسیده بود.
نيز نمی توانم و نمی توانيم از هزار ها هزار زندانی که، در دل این موزه وحشت، شکنجه و درد و تجاوز و بی فردایی را تجربه می کنند بگذريم؛ از هزارها زندانی که در زندان های ایران، از کردستان و بلوجستان و آذربایجان گرفته تا تهران و تک تک شهرهای کوچک و بزرگ مان پخش شده اند؛ زندانیانی که بیشتر جوان اند و با مرگی تدریجی دست یه گریبان. چگونه می توان راضی به اين بود که روزانه چندین پتی شین امضا کنیم و دست به دامان سازمان های حقوق بشر شویم تا به حکومت اسلامی اخطار کنند، آن هم اخطارهایی که هر بار برای فقط یکی از هزار تن از این زندانی ها هم نیست؟
تازه ما تنها این پتی شن ها را برای افرادی تهيه و امضا می کنيم که نامی دارند، آن ها را می شناسیم، یا جزو دار و دسته ی خودمان هستند. اما هیچ می دانیم که در زندان های موزه وحشتی به نام حکومت اسلامی بر سر آن هزارها هزار جوانی که نامی آشنا ندارند چه می آید؟ همین دیروز ایمیلی از مادر یک زندانی داشتم که نوشته بود: «احمدی نژاد به آمریکا می آید. تو را به خدا کاری کنید! بگویید، بنویسید که بچه های ما که نه نویسنده هستند، نه فعال زنان و نه فعال سیاسی، و فقط یک شهروند ساده ی آزادی خواه بوده اند، ماه هاست در زندان هستند و کسی از آن ها يادی نمی کند». و، آنگاه، پس از توضیحاتی از وضعیت بد فرزندش و جوانان دیگر ايران، ادامه می دهد: «تازه هربار که یکی از زندانیان مشهور را با فشار سازمان های خارجی آزاد می کنند بچه های ما تا هفته ها باید تقاص پس بدهند و زیر آزار و شکنجه بازپرس ها و ماموران خشمگین زندان باشند.»
دوستان! احمدی نژاد، یکی از روسای موزه وحشتی که نام حکومت اسلامی دارد، هفته ی آینده به آمریکا می آید. بیایید فقط یک دقیقه از وقت هفتگی خودتان را بگذارید و در مدت حضور او در اين کشور، و در هر کشوری هستید، و تا وقتی سایه سیاه حکومت اسلامی از سر مردم ما کنار خواهد رفت، مدام به رسانه های آمریکایی، و به رسانه های جهان، فقط با یکی دو جمله ی کوتاه، بنویسید:
«احمدی نژاد رییس جمهور ما نیست. او و حکومت اسلامی اش زندانبان هزارها هزار جوان بی گناه و آزاديخواه سرزمین ما هستند. آن ها کشورمان را به موزه ی وحشت تبديل کرده اند». همين دو کلمه ی «موزه ی وحشت» برای درک جهان متمدن می تواند کافی باشد.
shokoohmirzadegi@gmail.com
در دوران جوانی ما، در تهرانی بی دود و بی توسری، و فضایی که در آن همه ی آزادی ها بود جز آزادی سیاسی و، طبعاً، بگیر و ببندهایی هم از میان آزادی خواهان سیاسی، و در فضای پر جنب و جوش روشنفکری کافه هایی که پاتوق علاقمندان به فرهنگ غربی بود، گاهی در میان بحث های ادبی و فرهنگی یک اصطلاح مورد استفاده زیادی داشت: «کافکایی!» این کلمه به شکل های مختلفی به کار می رفت: «فضایی کافکایی »، «نوشته ای کافکایی»، «فکری کافکایی»؛ و مجموعه ای را به مخاطب القا می کرد که دارای مشخصات خاصی بود. در واقع، هر آن فضا و نوشته و زندگی و تفکری که می شد آن را بیرون از واقعیت، حیرت انگیز، هراسناک، و تا آنزمان حتی غیر قابل تصور، دانست «کافکایی» گفته می شد. البته این اصطلاح، همچون خود کافکا، از ما نبود و از غرب آمده بود منتقدان غرب او را صاحب سبکی نوظهور می شناختند که هیچ نامی جز نام خودش برای آن رسانای مفصود نبود. کافکا، که نویسنده ای آلمانی الاصل و زاده شده در پراک بود (ژوئیه ی ۱۸۸۳ - ژوئن ۱۹۲۴)، در ادبیات مغرب زمين جهان هایی آفرید که حتی در چارچوب قصه هم غیرقابل باور بودند، با کاراکترهایی عجیب و ناشناخته، و زندگی هایی انباشته از پوچی و درد؛ فضاهایی انباشته از ترس یا مضحکه که انسان نمی دانست در رويارویی با آنها باید بخندد یا گریه کند. و با این همه، این ها چنان بودند که گویی شما آن ها را می دیدید و حس می کردید. آثار کافکا، حتی در دوران تسلط سورئاليسم، يا موسوم به پسا سورآلیسم، و سپس رئالیسم جادویی، و با وجود انباری از فیلم های کابوس مانند هالیوودی، همچنان نه تنها برای ما در ایران، که برای خوانندگان ادبیات جهانی نیز حیرت انگیز، دردناک، و هراس آور بود.
اما در پی انقلاب اسلامی در سرزمین ما، که شبیه هیچ انقلابی در جهان نبوده است، من هم مثل برخی ديگر از مردمان ایران که با این نوع فضاها تنها در نوشته های نویسندگان بزرگ جهان آشنا بودیم، در طول سی و یک سال حکومت اسلامی بارها و بارها فضاها و نشانه های زنده ی ای را مشاهده کرده ايم که از مرزهای «کافکایی بودن» هم گذشته اند: صحنه هایی هراس انگیز و عجیب در شکل هایی از خشونت ها، زندان، شکنجه، صحنه هایی حیرت انگیز از خرافاتی قرون وسطایی که به مدد تکنولوژی قرن بیست و یکمی نمودی کابوس وار پیدا کرده اند. اما و با این همه، هنوز هم قصه به پايان نرسيده و همچنان گاه، به خصوص از زمانی که احمدی نژاد و دار و دسته اش بروی کار آمده اند، پيش می آيد که با دیدن یا شنیدن برخی از عملیاتی، که حاصل کار این حکومت است، فکر کرده ام دارم خواب می بینم؛ فکر کرده ام که این دیگر قطعاً نمی تواند واقعیت داشته باشد.
البته این پرسش همیشه وجود دارد که: «مگر در تمام سی و یک سال گذشته همین بساط برقرار نبوده؟ چرا فقط تکیه بر دولت احمدی نژاد است؟» و پاسخ من این است که: بله، بدون تردید سی و یک سال کشتار و بدبختی و جنگ و خشونت و تبعیض های ناشی از تک مذهبی بودن این حکومت را همه دیده اند اما، تا قبل از حضور احمدی نژاد و دار و دسته فالگیر و جن گیر او، حوادث هیچ وقت این همه با این مقدار خرافات و رفتارهای عجیب و غریب همراه نبوده است. آن چه اکنون، و در این پنج شش سال گذشته در ایران اتفاق افتاده، نه تنها در واقعیت، که حتی گوشه هایی از آن در هیچ کتابی (حداقل کتاب های مشهور تخیلی و عجیب) نیز وجود نداشته است. به راستی چگونه می شود یک مجموعه ی جنون آسای خرافات را توأم با بالاترین شیوه ی اعمال خشونت در سرزمینی در یک گوشه از جهانی گرد آورد که خود را در اوج خرد ناشی از علم و تکنولوژی و باور به کرامت انسان می شناسد؟
در ارتباط با جهان معاصر، سرزمین ما اکنون شکل همان موزه ی وحشتی را پيدا کرده که کنار درهای ورودی اش نوشته اند: «کسانی که قلب بیمار یا ضعیفی دارند وارد نشوند!» با این تفاوت که بیشتر افرادی که در این موزه وحشت کار می کنند نیز خود از حضور در چنین موزه ای هراسان و گریزانند. نگاهی به سیل مهاجران از ایران گریخته، و به سوی حتی عقب افتاده ترین کشورها از نظر اقتصادی روان شده، که جريان اش روز به روز هم زیادتر می شود، نشان از این هراس دارد. ایران اکنون به موزه ی وحشتی تیدیل شده که خود گردانندگانش نیز تبدیل به مجسمه های وحشت و جنون شده اند.
تنها کافی است به چند خبر همین ماه گذشته در مورد محیط زیست و خیل ویران کنندگان سودجویی که زیر نظر صاحبان موزه وحشت به جان محیط زیست افتاده اند نگاهی کنیم: به باندهایی که راحت و بی خیال در جنگل های زاگرس سنجاب ها را می گیرند، و آن ها را به رنگ های مختلف رنگ می زنند، به گردن شان قلاده می بندند و به شهرهای بزرگ می برند و آن ها را به عنوان حیوان اهلی می فروشند؛ سنجاب هایی که تنها با آتش زدن جنگل های بلوط های صد ساله و دویست ساله فراری داده می شوند. يا کافی است نگاهی کنیم به باندهایی که به آسودگی سمندرهای لرستان را، که مردم محلی آن ها را مارمولک های رنگی می نامند و از نادرترین حیوانات جهانند، شکار می کنند تا به قیمت های گزاف به معدود مردمان مرفه و شکم باره ی وابسته به حکومتی بفروشند که دیگر حوصله شان از گوشت های موجود سر رفته است. يا کافی است نگاهی کنیم به گربه های زندانی موسسه ی حمایت از حیواناتی که روسای موزه وحشت درش را پلمب کردند و گربه ها در آن اکنون در انتظار مرگی هراس انگیزند؛ يا به انبوه انبوه بچه خرس هایی که اخیراً زبانشان را از حلقشان بیرون می کشند تا به گفته ی حتما یکی از آن جن گیرهای موزه وحشت داروی همروئید (بواسیر) شکم سیرهای پرخوری را فراهم کنند که قیمت های گزافی برای این نوع داروهای عجیب غیر علمی می دهند. و... این قصه های فراتر از کافکایی ادامه دارد...
با اين همه، در اينجا، به فجایعی که در این سال های حکومت اسلامی و به خصوص چهار پنج سال گذشته، بر سر میراث طبیعی و محیط زیست، از رود و کوه و جنگل و دریا دریاچه گرفته تا هوا و خاک و آب چه آمده است کاری ندارم. هرچند اتفاقی که در این مدت از نظر محیط زیست در سرزمین ما افتاده در دنیا شبیه چندانی ندارد. یعنی سرعت تخریب این مناطق و شیوه تخریب آن به راستی و همانگونه که سازمان های محیط زیست جهانی بارها اعلام کرده اند رتبه ی اول را دارد. از عملیاتی که در بخش های سیاسی و اقتصادی این موزه وحشت اتفاق افتاده (که ممکن است گناهش را به گردن شیطان های کوچک و بزرگ، یا به گردن ایسم های مختلف، بیاندازند) نيز می گذرم. حتی به بخش های میراث تاریخی و فرهنگی نیز که سی سال است سازندگان موزه ی وحشت، در قلمروی آنها هر چه آثار فرهنگی و تاریخی غیر مذهبی و غیر خرافی است را یا به امان خدای قاصم الجبارین خود رها کرده اتد یا به فروش رسانده و یا زیر چرخ های بولدوزر و ضربه های کلنگ و تیشه اشان ویران کرده اند، در اينجا نمی پردازم.
چرا که اکنون نمايش حيرت انگيز ديگری بروی صحنه آمده است: اکنون، همان ویران کننده ها، در موزه ی وحشت خویش نمایش های کافکایی و اولترا سورئآلیتسی براه انداخته و دیوانه سان به دور منشور کورش بزرگ، که نمادی از همه ی آن آثار و فرهنگ های دسنخوش ويرانی است، گرد آمده و هل هل کنان به تحسین و تمجید مشغولند. گوئی اکنون کافکا و همه ی پیروان او را حیرت زده از گورها بیرون کشیده اند تا مروری دوباره بر آثارشان بکنند و بخش هایی را به آن بيافزايند که به فکرشان نرسیده بود.
نيز نمی توانم و نمی توانيم از هزار ها هزار زندانی که، در دل این موزه وحشت، شکنجه و درد و تجاوز و بی فردایی را تجربه می کنند بگذريم؛ از هزارها زندانی که در زندان های ایران، از کردستان و بلوجستان و آذربایجان گرفته تا تهران و تک تک شهرهای کوچک و بزرگ مان پخش شده اند؛ زندانیانی که بیشتر جوان اند و با مرگی تدریجی دست یه گریبان. چگونه می توان راضی به اين بود که روزانه چندین پتی شین امضا کنیم و دست به دامان سازمان های حقوق بشر شویم تا به حکومت اسلامی اخطار کنند، آن هم اخطارهایی که هر بار برای فقط یکی از هزار تن از این زندانی ها هم نیست؟
تازه ما تنها این پتی شن ها را برای افرادی تهيه و امضا می کنيم که نامی دارند، آن ها را می شناسیم، یا جزو دار و دسته ی خودمان هستند. اما هیچ می دانیم که در زندان های موزه وحشتی به نام حکومت اسلامی بر سر آن هزارها هزار جوانی که نامی آشنا ندارند چه می آید؟ همین دیروز ایمیلی از مادر یک زندانی داشتم که نوشته بود: «احمدی نژاد به آمریکا می آید. تو را به خدا کاری کنید! بگویید، بنویسید که بچه های ما که نه نویسنده هستند، نه فعال زنان و نه فعال سیاسی، و فقط یک شهروند ساده ی آزادی خواه بوده اند، ماه هاست در زندان هستند و کسی از آن ها يادی نمی کند». و، آنگاه، پس از توضیحاتی از وضعیت بد فرزندش و جوانان دیگر ايران، ادامه می دهد: «تازه هربار که یکی از زندانیان مشهور را با فشار سازمان های خارجی آزاد می کنند بچه های ما تا هفته ها باید تقاص پس بدهند و زیر آزار و شکنجه بازپرس ها و ماموران خشمگین زندان باشند.»
دوستان! احمدی نژاد، یکی از روسای موزه وحشتی که نام حکومت اسلامی دارد، هفته ی آینده به آمریکا می آید. بیایید فقط یک دقیقه از وقت هفتگی خودتان را بگذارید و در مدت حضور او در اين کشور، و در هر کشوری هستید، و تا وقتی سایه سیاه حکومت اسلامی از سر مردم ما کنار خواهد رفت، مدام به رسانه های آمریکایی، و به رسانه های جهان، فقط با یکی دو جمله ی کوتاه، بنویسید:
«احمدی نژاد رییس جمهور ما نیست. او و حکومت اسلامی اش زندانبان هزارها هزار جوان بی گناه و آزاديخواه سرزمین ما هستند. آن ها کشورمان را به موزه ی وحشت تبديل کرده اند». همين دو کلمه ی «موزه ی وحشت» برای درک جهان متمدن می تواند کافی باشد.
shokoohmirzadegi@gmail.com
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر